روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک کنار دریا، پسری به نام «سوسوکه» زندگی میکرد. او هر روز بعد از مدرسه به ساحل میرفت تا صدف جمع کند و با قایق کوچکش روی آب بازی کند. یک روز، وقتی موجها آرام بودند و آفتاب به آب میتابید، سوسوکه موجود عجیبی را دید که شبیه یک ماهی کوچک طلایی بود، اما چشمانش برق میزد و لبخندی دوستداشتنی داشت.
این موجود کوچک، «پونیو» نام داشت. پونیو یک ماهی جادویی بود که میتوانست روی آب بدود و با موجها بازی کند. او از دنیای زیر آب فرار کرده بود تا زندگی جدیدی را تجربه کند. سوسوکه و پونیو خیلی زود با هم دوست شدند و روزهایشان را با خنده و بازی پر کردند. پونیو به سوسوکه نشان داد که چگونه با ماهیها حرف بزند و سوسوکه به پونیو یاد داد که چگونه با انسانها ارتباط برقرار کند.
یک روز، طوفانی بزرگ به دهکده نزدیک شد. موجهای بلند و بادهای شدید همه را ترساندند. پونیو که نگران دوستش بود، از قدرت جادویی خود استفاده کرد تا به سوسوکه کمک کند. او به یک موجود بزرگ و قوی تبدیل شد و سوسوکه را روی پشتش سوار کرد. با هم از میان طوفان گذشتند و به ساحل امن رسیدند.
بعد از طوفان، آسمان صاف شد و رنگینکمانی زیبا در آسمان ظاهر شد. پونیو و سوسوکه فهمیدند که دوستی آنها از هر جادویی قویتر است. پونیو تصمیم گرفت به دنیای زیر آب بازگردد، اما قول داد که همیشه به یاد سوسوکه باشد و هر وقت که او را صدا کند، بازگردد.
از آن روز به بعد، سوسوکه هر وقت به دریا نگاه میکرد، لبخند میزد و به یاد دوست جادوییاش میافتاد. او میدانست که پونیو جایی در اعماق دریا هست و منتظر روزی است که دوباره با هم بازی کنند.